جدول جو
جدول جو

معنی خورش بر - جستجوی لغت در جدول جو

خورش بر
(خُ رِ بَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوش بر
تصویر هوش بر
آنچه هوش و عقل را زایل کند، هوش ربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوش بر
تصویر گوش بر
کسی که با حیله و نیرنگ چیزی از کسی بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خبر
تصویر خوش خبر
ویژگی آنکه خبر خوش می آورد، مژده دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش برش
تصویر خوش برش
ویژگی لباسی که پارچۀ آن خوب بریده و دوخته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش بو
تصویر خوش بو
دارای بوی خوش، معطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورشگر
تصویر خورشگر
آشپز، آنکه کارش پختن خوراک است، پزنده، مطبخی، باورچی، خوٰالیگر، طبّاخ، طابخ برای مثال ز هر گوشت از مرغ و از چارپای / خورشگر بیاورد یک یک به جای (فردوسی - ۱/۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
انگبین. عسل (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بامْ)
برندۀ هوش. (لغات شاهنامه) :
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
برندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ دَ / دِ)
که قطع جریان خون کند. دواهایی که خون را از سیلان بازایستاند. (یادداشت بخط مؤلف). حابس الدم.
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ سَ)
عرق بر. داروئی که خوی باز دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ گَ)
آشپز. طباخ. (ناظم الاطباء). خوالیگر. خوالگر. دیگ پز. باورچی. خورده پز. مطبخی. خوالگیر. پزنده. خوراک پز. (یادداشت مؤلف) :
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
بدادی و صحرا نهادیش پیش.
فردوسی.
خورشگر برآمیخت با شیر زهر
بداندیش را باد از این زهر بهر.
فردوسی.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمۀ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
گورش جرد. گورشیر. گورشیرد. جورشجرد. نامی است که ابن اسفندیار به خورشیدرستاق، یکی از دهات کجور مازندران داده است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 108 و ترجمه فارسی ص 146)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ بُ رِ)
خوش قطع (جامه). جامه ای که برش آن نکوست. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از خوش اندام و خوش هیکل است. نه فربه نه لاغر. آنکه ترکیب قد و قامت او نکوست
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ بَ)
کنایه از صاحب ثروت و باسامان. (آنندراج) :
نخواهم دل از او خوش برگ گردد
که مفلس زود شادی مرگ گردد.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ خَ بَ)
نویددهنده. مژده دهنده. (ناظم الاطباء). مژده ور. (یادداشت مؤلف) :
نکتۀ روح فزا از دهن دوست بگو
نامۀ خوش خبر از عالم اسرار بیار.
حافظ.
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم.
حافظ.
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد.
حافظ.
- خوش خبر باش، به قاصد نورسیده و تفألاً به کلاغ و جغد گویند چون بانگ کند. چون کلاغ یا جغدی بر بالای خانه ای نشیند و آواز دهد زنان برای رفع نحوست آن گویند: خوش خبر باش.
- خوش خبر دادن، نوید نیکی دادن. مژده ای دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ شِ سَ)
خارشی است که در سر پیدا میشود چنانکه صاحب او خواهد که کسی شپش سر او را جوید. صوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خورشگر
تصویر خورشگر
طباخ، آشپز
فرهنگ لغت هوشیار
خیاطی که لباس را خوب می برد و نیک میدوزد خوشدست، جامه ای که برش و دوخت آن نیک باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوش بر
تصویر گوش بر
شخص حیله باز و نیرنگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برش دار، قاطع، کاردان، مدبر، خوش دست، خوش دوخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بشیر، مژده رسان
متضاد: بدخبر، مژده، بشارت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شارلاتان، کلاش، کلاهبردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیام بر، خبررسان، پیام رسان
فرهنگ گویش مازندرانی
خوانندگی
فرهنگ گویش مازندرانی
پیام بر، خبررسان
فرهنگ گویش مازندرانی
تبر کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچکی، بچگی
فرهنگ گویش مازندرانی
خواننده
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
ادرار شاش
فرهنگ گویش مازندرانی
خور کر
فرهنگ گویش مازندرانی