دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در باختر بایک. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد با آب وهوای معتدل و 336 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالیچه و کرباس بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آشپز، آنکه کارش پختن خوراک است، پزنده، مطبخی، باورچی، خوٰالیگر، طبّاخ، طابخ برای مثال ز هر گوشت از مرغ و از چارپای / خورشگر بیاورد یک یک به جای (فردوسی - ۱/۴۹)
آشپَز، آنکه کارش پختن خوراک است، پَزَندِه، مَطبَخی، باوَرچی، خوٰالیگَر، طَبّاخ، طابِخ برای مِثال ز هر گوشت از مرغ و از چارپای / خورشگر بیاورد یک یک به جای (فردوسی - ۱/۴۹)
برندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
بُرندۀ گوش. قاطع گوش. قطعکننده گوش، کسی که به مکرمال کسی را بگیرد. (فرهنگ نظام). که به دسیسه پول از مردم بگیرد به قصد پس ندادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوش بری و گوش بریدن در ذیل ترکیب های گوش شود
آشپز. طباخ. (ناظم الاطباء). خوالیگر. خوالگر. دیگ پز. باورچی. خورده پز. مطبخی. خوالگیر. پزنده. خوراک پز. (یادداشت مؤلف) : خورشگر بدیشان بزی چند و میش بدادی و صحرا نهادیش پیش. فردوسی. خورشگر برآمیخت با شیر زهر بداندیش را باد از این زهر بهر. فردوسی. چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمۀ پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه وز او ساختی راه درمان شاه. فردوسی
آشپز. طباخ. (ناظم الاطباء). خوالیگر. خوالگر. دیگ پز. باورچی. خورده پز. مطبخی. خوالگیر. پزنده. خوراک پز. (یادداشت مؤلف) : خورشگر بدیشان بزی چند و میش بدادی و صحرا نهادیش پیش. فردوسی. خورشگر برآمیخت با شیر زهر بداندیش را باد از این زهر بهر. فردوسی. چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمۀ پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه وز او ساختی راه درمان شاه. فردوسی
گورش جرد. گورشیر. گورشیرد. جورشجرد. نامی است که ابن اسفندیار به خورشیدرستاق، یکی از دهات کجور مازندران داده است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 108 و ترجمه فارسی ص 146)
گورِش جِرْد. گورشیر. گورشیرد. جورَشجِرد. نامی است که ابن اسفندیار به خورشیدرستاق، یکی از دهات کجور مازندران داده است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 108 و ترجمه فارسی ص 146)
نویددهنده. مژده دهنده. (ناظم الاطباء). مژده ور. (یادداشت مؤلف) : نکتۀ روح فزا از دهن دوست بگو نامۀ خوش خبر از عالم اسرار بیار. حافظ. آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم. حافظ. مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد. حافظ. - خوش خبر باش، به قاصد نورسیده و تفألاً به کلاغ و جغد گویند چون بانگ کند. چون کلاغ یا جغدی بر بالای خانه ای نشیند و آواز دهد زنان برای رفع نحوست آن گویند: خوش خبر باش. - خوش خبر دادن، نوید نیکی دادن. مژده ای دادن. (یادداشت مؤلف)
نویددهنده. مژده دهنده. (ناظم الاطباء). مژده ور. (یادداشت مؤلف) : نکتۀ روح فزا از دهن دوست بگو نامۀ خوش خبر از عالم اسرار بیار. حافظ. آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم. حافظ. مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد. حافظ. - خوش خبر باش، به قاصد نورسیده و تفألاً به کلاغ و جغد گویند چون بانگ کند. چون کلاغ یا جغدی بر بالای خانه ای نشیند و آواز دهد زنان برای رفع نحوست آن گویند: خوش خبر باش. - خوش خبر دادن، نوید نیکی دادن. مژده ای دادن. (یادداشت مؤلف)